یادداشت ثابت - سه شنبه 91 بهمن 11 , ساعت 5:25 عصر
روزی پیرمردی کهن سال که دستانی لرزان داشت وارد طلا فروشی ای شد . از صاحب طلا فروشی خواست که وزنه ای به او بدهدتا طلا هایش را وزن کند .صاحب طلا فروشی گفت جارو نداریم.پیرمرد گفت وزنه می خواهم نه جارو . صاحب طلا فروشی گفت صافی نداریم . پیرمرد گفت من وزنه میخواهم.صاحب طلا فروشی گفت ما وزنه نداریم.پیرمرد گفت خوب از اول می گفتی.او گفت من عاقبت کار اندیشیدم که اگر تو بخواهی طلا هایت را وزن کنی چون دست هایت لرزان است اگر بیفتد" طلا ها از هم جدا می شوند وچون با خاک همراه شده اندباید با جارو ان ها را از روی زمین برداری و من گفتم جارو نداریم و بعد چون با خاک مخلوط شده اند باید با صافی ان ها را از هم جدا کنی.گفتم صافی نداریم و چون عاقبت را اندیشیدم اخر گفتم اصلا نداریم و خود را راحت کردم .
بیست و دو بهمن ماه از ایام الله است امام خمینی ره ]محمد طاها نجاری رادراد | نظرات دیگران [ نظر]